موسپیدها و قدیمیهای راسته بولوار مفتح و چهارراه آسایشگاه همه او را میشناسند. کاسب خونگرم و خوشصحبتی که آوازهاش بهواسطه انصاف و مشتریمداری و مردمداری است.
مجتهدزاده پیرمرد خوشمشربی است که در بیش از نیمقرن کسبوکار و زندگی، خاطرات زیادی از کوچه و محلات قدیمی دارد و رابطه خویشاوندی دوری هم با شیخ بهلول دارد. هرچند چیز زیادی از او در خاطرش نیست، جز ایمان واقعی بهلول و ارادتی که به امامرضا(ع) داشت.
اصالتش گنابادی است و زاده روستای «قصبه شهر». یکساله بوده است که پدرش به رحمت خدا میرود و بعد از آن زیر دست ناپدری میافتد. به هفتسالگی نرسیده بود که مرد خیاطی سرپرستی او را عهدهدار میشود. این موضوع مسیر زندگی غلامرضا را تغییر میدهد. حاجغلامرضا، جوان رشید دیروز که روزگار برف پیری بر موهایش نشانده است، با لهجه غلیظ مشهدی میگوید: «من، بلدِ دوختودوز بودم و پسرخالهام اوستای اتو و صافوصوفکردن رخت و لباس مردم. هردو غریب بودیم. برای همین تا یکیدو سال وردست اوستا خیاطی در محله عشرتآباد، شاگردی کردیم.»
شاید طبع بلند و شوروهیجان جوانی بود که خیلی زود این 2جوان را راهی تهران کرد تا کار در پایتخت را هم تجربه کنند، اما رسیدن به سن اجباری سبب شد بعد 2سال پایتختنشینی، غلامرضا راهی روستا شود: «ننه خدابیامرزم مدام پیغامپسغام میداد بلندشو بیا که کدخدا فشار آورده غلامرضا کجاست که برود سربازی. آن زمان کدخدا کلانتر ده حساب میشد. یادم هست روزی که مأمورهای دولتی به ده ما آمده بودند، اول از همه جوانهایی را که به سن اجباری رسیده بودند 10تا 10تا تخس (تقسیم) کردند. نفهمیدیم داستان از چه قرار است، اما از هر 10تا که قرعهکشی میکردند، نفری که کاغذش پوچ درمیآمد از اجباری معاف میشد. خوششانس بودم که کاغذ من پوچ درآمد. خلاصه 100تا تکتومن را که همه داروندار و پسانداز چندساله کار در غربت بود، دادم و از اجباری خلاص شدم.»
قرعه شانس به غلامرضای جوان افتاد و از سربازی معاف شد، برای پیشرفت خود برنامهها و خوابها دیده بود، اما با تصمیم مادر همه نقشههایش نقش بر آب شد: «هنوز کلی برنامه داشتم، میخواستم بعد از پایان دوران اجباری برای پیشرفت در کسبوکار به تهران بروم، اما همین که ننه فهمید معاف شدهام، پا توی یک کفش کرد که الاوبلا باید داماد بشوی. با اینکه همه اهالی روستا قبولم داشتند، نمیخواستم آنجا ماندگار شوم و کسی هم دختر به غربت نمیداد و بهواسطه آشنایی نزدیک، با دختری از شهر ازدواج کردم. داماد مشهدیها شدم. با پولی که از پدرم به ارث رسیده بود، اول حولی کوچکی (خانه) در سمزقند خریدم، اما بعد چند سال به خیابان آسایشگاه طلاب آمدیم و ماندگار شدیم.»
خیاطی، حرفهای بود که غلامرضای جوان در مشهد دنبال کرد و با شراکت حاجیدهقان، در چهارراه خواجهربیع کار را ادامه داد، اما خیلی زود بهسمت فروش پارچههای کیلویی رفت و 2دههواندی هم پارچهفروشی میکرد: «دوطبقهای در چهارراه آسایشگاه خریدم. طبقه پایین را پارچه ریختم، بالا هم شد نشیمن. آن روزها آبادی نبود و مشتری زیاد بود، از دهات اطراف، گلشهر، التیمور تا رده و سیسآباد. بیشترشان هم کشاورز بودند که آفتابنزده راهی شهر میشدند تا خرید کنند و زود برگردند.
چون بیشتر تاجرها و قماشفروشهای مشهدی من را میشناختند، امانی بهم پارچه میدادند. از آنطرف هم من با مشتری راه میآمدم. بیشتر هم وقتی میخواستند دختر یا پسرشان را عروس و داماد کنند برای خرید میآمدند. یک بغچه را که معمولا هم رنگ شنگول (شاد) بود، انتخاب میکردند و یک قواره چادر رنگی، گیپور یا حریر حاشیهدار و کمی خنزرپنزر برای عروس و پارچه کتوشلواری و چندمتر تترون سفید برای لباس داماد را داخل آن میگذاشتند. آن سالها که هنوز این محله مثل الان بورس خرید عروس و داماد نبود، روزی چند مشتری برای خرید عروس داشتم.»
ولین خیابانی که آسفالت شد، خیابانی بود که به آسایشگاه میرسید. سالی یکبار درباریها و دولتیها به آسایشگاه سر میزدند، برای همین آبادی و روشنایی اینجا برای بلدیه (شهرداری) خیلی مهم بود
یکی از دلایلی که بهواسطه آن محله طلاب رونق خوبی گرفت، وجود آسایشگاه جذامیان بود. اگر این آسایشگاه نبود، آبادی و آبادانی به این زودیها به محله طلاب نمیآمد: «قدیمها اینجا مثل الان بروبیا نداشت و تا چشم کار میکرد زمینهای سیفی و سبزیجات بود. اما چون جذامیها ته کوچه شهناز (میثمشمالی) زندگی میکردند، خیلی به اینجا میرسیدند. اولین خیابانی که آسفالت شد، خیابانی بود که به آسایشگاه میرسید. سالی یکبار درباریها و دولتیها به آسایشگاه سر میزدند، برای همین آبادی و روشنایی اینجا برای بلدیه (شهرداری) خیلی مهم بود. خاطرم هست صبحبهصبح 3تا خانم جوان روسی که بهظاهر پرستار یا دکتر بودند، میدیدم. نمیدانم خانهشان در کدام محله بود، اما آنها سوار به دوچرخه بهسمت آسایشگاه میرفتند. بیشتر مشتریها هم از همین آدمها بودند. چرخ خیاطی سادهای هم در بزازی داشتم که هروقت بیکار میشدم پای آن مینشستم. بیشتر هم شلوار و پیراهن ساده میدوختم. بیشتر مشتریها هم جذامیهای آسایشگاه بودند.»
پیرمرد درحالیکه به کاناپه لم میدهد، نور از پشت پرده سفید روی صورتش میافتد. از پنجره به حیاط بزرگ و مصفای خانه نگاهی میاندازد و میگوید: «بله دخترم! این کوچه و آدمهای قدیمیاش هرکدام برای من پر از خاطرهاند. بهلول گنابادی هروقت به مشهد میآمد میهمان خانه من بود. نمیتوانم زیاد از او بگویم، چون کم حرف میزد، اما آدم عجیبوغریب و کممانندی بود و بعدها فهمیدم که چه آدم معروف و بنامی است. از قدیمیهای محله هم خاطرات زیادی دارم و بینمان حرفهای مشترک نگفته زیادی هست. شاید یکی از دلایلی که دوست ندارم از اینجا دل بکنم، همین دلبستگیهای تکرارنشدنی باشد.»